درپاییزی که هیاهوی باد، مشت برروزن هستی ام میکوبد وچشمانم راتارمی سازد. به خود خزیده ام دیگربار تاپنهان شوم درتاریکی عمیق "بودنم" باچشمانی بسته وانگشتانی در گوشهایم. ومی ترسم از زمستانی که بر تخته پاره ها، برچارچوب شکسته ام، خواهد گذشت.
نظرات شما عزیزان: